وبلاگ رسمی پارادوکس ترجیحی

ربیع الثانی نه چندان مغرور اومانیستی کمی اگزیستانسیالیستی بیشتر مبتذل

یکی از فعال ترین چنل دیسکورد | فعال ترین سرور دیسکورد

دیسکورد یک نرم افزار چت صوتی برای گیمرهاست. درواقع دیسکورد جایگزین مناسبی برای تیم اسپیک و اسکایپ است.

یکی از فعالترین چنل دیسکورد که میتوانید به گفتگو درباره بازیها کامپیوتری ، کنسول ، اندرویدی ، آی او اس و مشکلات بازیها پرداخته و حل کنید و همچنین نرم افزار ها کامپیوتری و اپلیکیشن های اندرویدی و برنامه ها آی او اس نیز شامل می شود و یه بخش پرطرفدار هم داریم که به نقد و بررسی فیلم و سریال و معرفی آنها می پردازد و همچنین انیمیشن و انیمه ها

 

چنل ایرانی : Mr. ErrorHub

برای عضویت اینجا کلیک کنید.

لینک سرور :

https://discord.gg/Yeugqp9

 

لینک سرور در دیسکوردز :

https://discords.ir/server/579

 

لینک سرور در top.gg :

https://top.gg/servers/687941462746333194

 

لینک سرور در discord.st :

https://discord.st/server/Yeugqp9

  • ۱۴۴۰

داستان کوتاه پرسش درست

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. 
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. 
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. 
من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

داستان کوتاه دیدن خدا

گویند عارفی قصد حج کرد. 

فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟ 

پدر گفت: به خانه خدایم.

پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ 

گفت: مناسب تو نیست. 

پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.

هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ 

پدر گفت: خدا در آسمان است. 

پسر بیفتاد و بمرد! 

پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟ 

از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درک کردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!

  • ۴۷۰

داستان کوتاه داروی جدید

دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. 

سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.

به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار. 

گفتند: برای چه؟ 

گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.

به فرانسوی گفتند: چقدر؟ 

گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم.

به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار. 

گفتند چرا؟ 

گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم.

  • ۶۴۱

داستان کوتاه پدر و پسر

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. 

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ 

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت.

هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!!

  • ۴۴۸

داستان کوتاه تحصیل در اروپا

یک زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.

روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟ 

پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم. 

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ 

پسر گفت: نه.

روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. 

پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

داستان کوتاه پسرک و خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! 

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد. 

وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ 

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم. 

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری.

بله دوستان به قول اشو زرتشت: 

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.

  • ۵۲۰

داستان کوتاه پول ناهار

پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. 

در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! 

حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!

  • ۶۳۲

داستان کوتاه پیرمرد بازنشسته

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.

در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. 

حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ 

بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

  • ۴۶۰

داستان کوتاه ادیسون

ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. 
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. 
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. 

داستان کوتاه اطلاعات لطفا

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

مانیتور سوخت . . . >_<

دوستان گلم ، مانیتورم سوخت ، الان با گوشی داداشم اومدم.
خیلی سخته با گوشی ،،،
خلاصه قطع  دنبال نکنید . . . ^_^

  • ۸۴۱

آیا می دانستید . . . ؟؟؟

آیا می دانستید موقع زایمان یه زن 57 واحد درد تحمل میکنه که معادل شکستن 20 استخوان همزمان است.

اما درد متوسط ضربه دیدن بیضه های یک پسر 9000 واحد است که معادل 160 زایمان و شکستن 3200 استخوان همزمان می باشد.

==========

آخ آخ خیلی سخته ، وقتی تصور میکنم بدنم درد میگیره . . . >_<

  • ۵۰۴

پرطرفدارترین تیم تورکهای جهان: تراختورسازی تبریز

دوستان اول باید بگم یاشاسین تراختور تیمین سوننر و با بقیه هم کاری ندارم ،،، ^_^

بازیگر معرف ترکیه ، طرفدار تیم تراختورسازی تبریز هست که توضیحات بیشتری هم داده که در ویدیوی زیر می تونید ببینید.

در ویدیوی زیر خیلی در مورد تراختورسازی تبریز صحبت شده ، و گفته شده تراختورسازی تبریز نه تنها پر طرفدارترین تیم ایران است با (40 میلیون طرفدار) بلکه پر طرفدارترین تیم تورکهای جهان می باشد با (160 میلیون طرفدار)

دیدن فیلم در آپارات | دیدن فیلم در خود این وبلاگ:

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 56 ثانیه

دریافت
حجم: 14.5 مگابایت

 

  • ۹۴۵

منو بابام و توریسته . . .

بابام داره به یه مرد خارجی که خانومش هم کنارشه هفت سینو توضیح میده:

It Should Start With "S" Like Apple

من . . . :|

بابام . . . ^_^

خارجیه . . . @_@

  • ۶۷۳

از آمریکا اومدن . . .

تو سینما بودیم که فیلم شروع نشده یکی به کناریش گفت:

مادر بزرگم داره از آمریکا میاد . . . ؟؟؟ O_o

خدایی من همیشه فکر می کردم مادر بزرگااا فقط از مکه میان . . . ^_^

  • ۹۴۹

تصور کن . . .

تصور کن . . . ^_^

،

،

،

موقع آمپول زدن عطسه کنی :|

.

.

خیلی تصور بدیه . . . >_<

  • ۵۶۴

عکس های هواداران خارجی تراختورسازی تبریز

عکس های هواداران خارجی تراختورسازی تبریز

هواداران تیم تراختورسازی تبریز

یاشاسین آذربایجان ، یاشاسین تراختور تیمی ، عشق اولسون . . . ^_^

برای دیدن همه عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید . . .

باشگاه فوتبال تراکتور سازی تبریز | یاشاسین آذربایجان رمز اتحاد ماست

باشگاه فوتبال تراکتورسازی تبریز

در چند فصلی که تراکتور پا به عرصه لیگ برتر گذاشته بدخواهان تیم و حاشیه سازان از راه های گوناگون سعی در تخریب تراکتور و هواداران میلیونی آن داشته اند. حاشیه سازان در اولین قدم پرشمار بودن هواداران تراکتور را تنها به دلیل بازگشت دوباره این تیم به لیگ برتر می دانستند و در دو نظرسنجی کاملا هدف دار و مزخرفانه هواداران ما را ابتدا به عنوان پر شورترین هواداران لیگ معرفی کرد.

سپس تراکتور را بعد از تیم های پرسپولیس و استقلال سومین تیم پرهوادار کشور قلمداد کرد. و عنوان گردید که هواداران تراکتور شاید پرشورترین باشند اما تعدادشان کمتر از هواداران دو تیم پایتخت است. بعد از اینکه این سناریو آنها با حضور 120 هزار نفری هواداران و اعتراض آنها به نظرسنجی ها ناکام ماند سعی در آشوبگر نشان دادن هواداران تراکتور کردند.

وقتی تو مترو بودم . . . !!!

تو مترو نشسته بودم ( بغل دستمم یه نفر نشسته بود )

داشتم تو برنامه گپ که یکی از دوستام گروه باز کرده بود چت می کردیم . . . ^_^

یه دفعه بغل دستیم بهم گفت:

به اون دوستت بگو مخ دختر رو نمیشه اونطوری زد . . . !!! O_o

حالا کاری به اون ندارم که از کجا فهمید اون دوستمه . . . +_+

برگشته میگه:

داداش به اون دوستت بگو اگه خواست براش کلاس آموزشی میذارم . . . @_@ دو جلسه اولم رایگان حساب میکنم.

با خودت هم که رفیقیم برا تو هم پنج جلسه رایگان میذارم. #_#

خلاصه اینکه نمیدونم چرا دوتا ایستگاه مونده به مقصدم پیدا شدم. +_+

وقتی دست کردم تو جیبم دیدم شارژ پنج هزاری که خریده بودم نیست. >_<

برگشتم مترو رو که نگاه می کردم دیدم یکی از داخل مترو داره بهم دست تکون میده. O_o

  • ۲۹۷۰
۱ ۲ ۳
فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند
دیروز با خاطراتش مرا فریب داد
و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد
وقتی چشم گشودم امروز هم گذشته بود
نویسندگان
اینستاگرام طراح سایت : TurkSiam Powered by Bayan