- جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
- ۲۳۱۶
- ادامه مطلب
ربیع الثانی نه چندان مغرور اومانیستی کمی اگزیستانسیالیستی بیشتر مبتذل
گویند عارفی قصد حج کرد.
فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟
گفت: مناسب تو نیست.
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟
پدر گفت: خدا در آسمان است.
پسر بیفتاد و بمرد!
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟
از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درک کردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!
دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت.
سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.
به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار.
گفتند: برای چه؟
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.
به فرانسوی گفتند: چقدر؟
گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم.
به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار.
گفتند چرا؟
گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم.
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت.
هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!!
یک زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟
پسر گفت: نه.
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد.
پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی داری.
بله دوستان به قول اشو زرتشت:
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان.
در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن!
حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
مطالعات نشان میدهد برخلاف تصورات پیشین، مغز ما مجهز به دو سیستم زمانسنجی مختلف برای پیشبینی رویدادها است.
اگر درست لحظهای پیش از سبزشدن چراغ راهنماییورانندگی، پدال گاز را میفشارید یا میتوانید لحظهای پیش از شروع یک موسیقی، ضربآهنگ آن را تشخیص دهید، علت آن پیشبینیهای زمانی است.
یک نوع از این زمانسنجیها، براساس خاطرات فرد از تجربیات گذشته و نوع دیگر براساس ریتم عمل میکند؛ با این حال، هر دوی آنها در توانایی ما برای تعامل و لذت بردن از جهان حیاتی هستند.
پژوهش تازهای از سوی پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا در برکلی نشان میدهد شبکههای عصبی که مسئول کارکرد هر یک از این زمانسنجها هستند، بسته به وظیفهی محولشده، به دو بخش مختلف از مغز تقسیم میشوند.
ملت تو بدبختی هم با هم رقابت میکنند . . . !!!
مثلا بگی: من دیشب کم خوابیدم و چشم هام درد میکنه . . . >_<
سریع برمیگرده میگه: خوش به حالت ما دو ماه هست که نخوابیدیم . . . O_o
این روزها، استوری به یکی از محبوبترین قابلیتهای اینستاگرام تبدیل شده و زندگی کاربران این شبکهی اجتماعی را بیش از پیش دستخوش تغییر کرده است.
اگر از جمله کاربران اینستاگرام محسوب میشوید، احتمالا تا بهحال این موضوع را دریافتهاید که قابلیت استوری این شبکهی اجتماعی، دورهمیها، گردشها و سفرهای شما با دوستان یا خانواده را نسبت به قبل تغییر داده است. حتما تاکنون دستکم بارها در یکی از روزهای آخر هفته که به رستوران مراجعه کردهاید، تصمیم گرفتهاید که تصویر سلفی خود و دوستان با غذاهای رنگارنگ را از طریق استوری بهاشتراک بگذارید. بهاحتمال زیاد، آن لحظهی بهخصوص پیش از صرف غذا یا دیگر دفعاتی که از استوری استفاده کردهاید، لحظاتی فاقد ارزش ثبت بهحساب میآمدند؛ اما همهی ما این احساس را تجربه کردهایم که میخواهیم همین تصاویر ظاهرا بیارزش را در ترکیب با فیلترهای جذاب در معرض دید دیگران قرار دهیم. هنگامی که دوربین برای ثبت تصویر بالا میرود، همهی افراد چهرهای خندان و خوشحال بهخود میگیرند و تلاش میکنند تا نشان دهند که در حال خوشگذرانی و سپری کردن یک شب عالی هستند.
مصطفی کمال آتاترک رزمنده جنگ استقلال ترکیه و دولتمرد و بنیانگذار جمهوری ترکیه بود که به عنوان اولین رئیس جمهور این کشور از سال ۱۹۲۳ تا زمان مرگش اش در سال ۱۹۳۸، ریاست میکرد. او یک سکولار و ملی گرا بود که سیاستها و نظریههایش کمالیسم نامیده شد.
۱. آتاترک پس از نشان دادن نقش مهم خود در پیروزی ترکیه در نبرد گالیپولی طی جنگ جهانی اول، به قدرت رسید.
۲. پس از شکست امپراتوری عثمانی و انحلال آن، آتاترک ریاست حزب ملی ترکیه را برعهده گرفت و در مقابل نیروهای پیروز متفقین ایستاد.
۳. او با تشکیل یک دولت منطقهای در آنکارا، پایتخت ترکیه امروزی، نیروهای متفقین را شکست داد و در نبردی که بعدها جنگ استقلال ترکیه نام گرفت، پیروز شد.
۴. او برای انحلال امپراتوری عثمانی تلاش بسیار نمود و اساس جمهوری ترکیه را ایجاد کرد.
۵. او در جمهوری ترکیه تازه تشکیل داده، اصلاحات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ایجاد نمود تا یک کشور مدرن، پیشرفته و سکولار بسازد.
۶. او تحصیلات ابتدایی را رایگان و اجباری کرد و در سراسر کشور مدارس جدیدی را افتتاح نمود.
برای رفتن به ادامه مطلب بر روی کلید سبز سمت چپ کلیک کنید.
Aboli
emarkZemo
Stymndumn
emarkZemo
Aboli
روبیکامفالوشه abolw_xz