- جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
- ۲۳۳۸
- ادامه مطلب
ربیع الثانی نه چندان مغرور اومانیستی کمی اگزیستانسیالیستی بیشتر مبتذل
گویند عارفی قصد حج کرد.
فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟
گفت: مناسب تو نیست.
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟
پدر گفت: خدا در آسمان است.
پسر بیفتاد و بمرد!
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟
از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درک کردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!
دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت.
سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.
به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار.
گفتند: برای چه؟
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.
به فرانسوی گفتند: چقدر؟
گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم.
به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار.
گفتند چرا؟
گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم.
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت.
هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!!
یک زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟
پسر گفت: نه.
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد.
پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی داری.
بله دوستان به قول اشو زرتشت:
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان.
در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن!
حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
مطالعات نشان میدهد برخلاف تصورات پیشین، مغز ما مجهز به دو سیستم زمانسنجی مختلف برای پیشبینی رویدادها است.
اگر درست لحظهای پیش از سبزشدن چراغ راهنماییورانندگی، پدال گاز را میفشارید یا میتوانید لحظهای پیش از شروع یک موسیقی، ضربآهنگ آن را تشخیص دهید، علت آن پیشبینیهای زمانی است.
یک نوع از این زمانسنجیها، براساس خاطرات فرد از تجربیات گذشته و نوع دیگر براساس ریتم عمل میکند؛ با این حال، هر دوی آنها در توانایی ما برای تعامل و لذت بردن از جهان حیاتی هستند.
پژوهش تازهای از سوی پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا در برکلی نشان میدهد شبکههای عصبی که مسئول کارکرد هر یک از این زمانسنجها هستند، بسته به وظیفهی محولشده، به دو بخش مختلف از مغز تقسیم میشوند.
بیتکوین شاید در طولانیمدت از بین برود اما مفهوم رمزارزها یعنی نحوهی انتقال پول در سراسر جهان بدون نیاز به شبکههای بانکی باقی خواهد ماند.
ادوارد اسنودن که مدتها پیش بهدلیل افشاگری عملیات جاسوسی نامش سر زبانها افتاده بود، این بار اظهارنظر جدیدی در مورد بیتکوین ارائه داده است. او گفته اگرچه روزی بیتکوین از بازار ناپدید میشود اما استفاده ازارزهای رمزنگاریشده ادامه خواهد داشت. او در مصاحبه با بن ویزنر، مدیر پروژهی فناوری ACLU گفته است، بیتکوین که امروزه بهعنوان ارز جهانی شناخته میشود بهجای از بین رفتن، به نوع دیگری از رمزارزها تبدیل خواهد شد.
شان بین در نقش اولین Elusive Target بازی حضور پیدا کرده است؛ اما در توییتر چیزی در مورد آن نگویید، چرا که مسئولان این شبکه اجتماعی شما را بن خواهند کرد!
بازی Hitman 2 چند روز پیش منتشر شد و توانست نظرات مثبتی را به خود اختصاص دهد و سایت زومجی هم در نقد خود به این بازی امتیاز ۸.۵ داد. یکی از بخشهای جالب این اثر IO Interactive به مأموریتهایی مربوط میشود که هر چند وقت یک بار فعال میشوند و بازیکن را تشویق به کشتن هدف خاصی تحت عنوان Elusive Target میکنند. اولین هدف فراری هیتمن 2 هم مارک فابا نام دارد که نقش او را شان بین، بازیگر معروف انگلیسی ایفا میکند و میتوانید تریلر مربوط به او را در اینجا تماشا کنید.
کوین فایگی، رئیس مارول استودیوز با انتشار متنی احساسی در کنار ادای احترام به استن لی، خالق بسیاری از کاراکترهای دنیای ابرقهرمانی مارول، از جزئیات آخرین ملاقاتش با او میگوید. با زومجی همراه باشید.
بیشک مرگ استن لی را میتوان یکی از تراژیکترین و متاثر کنندهترین تحولات چند سال اخیر دانست. درگذشت او باعث سوگواری بسیاری از بازیگران و هنرمندان صنعت فیلمسازی و کمیک بوک شد. حال با گذشت مدت کوتاهی از این اتفاق دردناک، کوین فایگی، رئیس مارول استودیوز و یکی از خالقان دنیای سینمایی مارول با انتشار متنی احساسی از طریق Entertainment Weekly طی ادای احترم خود به او از جزئیات آخرین ملاقاتش با وی میگوید.
شما در ادامه میتوانید گزیدهای از این متن را که مختص به شرح حضور استن لی در فیلم محبوب و جنجالی Avengers: Infinity War (انتقامجویان: جنگ بی نهایت) است مطالعه کنید:
RSS که پیش از ظهور و متداول شدن شبکههای اجتماعی، یکی از اصلیترین ابزارها برای مطلع شدن از اخبار روز بود، اکنون به یک تکنولوژی درحال انقراض تبدیل شده است.
داستان RSS را از دو منظر میتوان بررسی کرد؛ روایت نخست، داستان نسخهای از آیندهی اینترنت است که هیچگاه بهثمر نرسید و دومی داستان چگونگی تبدیل شدن تلاشی همهجانبه برای بهبود استانداردی مشهور، به یکی از بحثبرانگیزترین و تلخترین نزاعها بر سر ایجاد انشعاب در تاریخ توسعهی نرمافزارهای متن باز است.
در اواخر دههی نود میلادی، دوران یکهتازی مرورگر نتاسکیپ و حباب دات-کام، همه میدانستند که اینترنت قرار است به پدیدهای بسیار بزرگتر از آنچه در آن روزها بود، تبدیل شود؛ اما آنچه کسی نمیتوانست پیشبینی کند، مسیر پیشرفت اینترنت بود. یکی از نظریههای مشهور آن زمان این بود که انقلاب بعدی اینترنت قرار است از طریقسندیکایی شدن آن صورت بگیرد؛ درست مانند اتفاقی که پیش از آن برای صنعت چاپ، رادیو و تلویزیون در آمریکا رخ داده بود. (سندیکایی کردنِ (Syndication) محتوا، اصطلاحی است که از صنعت چاپ و رسانه وام گرفته شده و تقریبا مختص آمریکا است؛ جایی که در آن شبکه یا ایستگاه تلویزیونی مرکزی وجود ندارد. فرهنگستان زبان و ادب فارسی واژهی «همنشری» را به عنوان معادل سندیکایی کردن پیشنهاد داده است که در ادامهی متن از آن استفاده خواهیم کرد. برای آشنایی بیشتر با همنشری در رسانههای صوتی-تصویری اینجا، همنشری در صنعت چاپ اینجا، و همنشری در وب اینجا را ببینید.)
سلاااام
من برگشتم ، بالاخره روز های بدون کامپیوتر تموم شد . . . ^_^
گفتم: بازم از عکس های هواداران تراکتورسازی تبریز بذارم ،،، بسوزه چشم حسود
برای دیدن همه عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید . . . ^_^
بهتازگی اولین تصاویر تبلیغاتی فیلم Captain Marvel (کاپیتان مارول) با بازی بری لارسون، منتشر شده است.
در جدیدترین اخبار سینما و تلویزیون، اخیرا اولین تصاویر تبلیغاتی فیلم Captain Marvel منتشر شده است. با اینکه این تصاویر، تصاویر رسمی نیستند و در واقع براساس تصاویر مفهومی فیلم طراحی و منتشر شدهاند، اما به نظر میرسد که مارول استودیو کم کم تبلیغات رسمی این فیلم مورد انتظار سال ۲۰۱۹ را آغاز خواهد کرد. در این تصاویر لوگو و شخصیت کارول دانورز ملقب به کاپیتان مارول روی دفترچه یادداشت قابل مشاهده است که روی آن شعار Protector of the Skies (محافظ آسمانها) دیده میشود که در واقع اشارهای به این موضوع دارد که اتفاقات فیلم تنها در زمین جریان ندارد و شاهد سفر کهکشانی این شخصیت در طول فیلم Captain Marvel خواهیم بود.
شما در ادامه میتوانید این تصاویر را مشاهده کنید:
کارآفرینان در حقیقت فروشنده هستند. کار این اشخاص، شباهت زیادی به کلیت کار یک فروشنده دارد؛ بنابراین تفکر بهمانند یک فروشنده نیز بسیار حائز اهمیت است.
کارآفرینان به دلایل بسیاری نباید مانند فروشندگان فکر کنند. بهطورمثال، کارآفرین باید بهصورت کلی فکر کند و تصمیمات استراتژیک را با توجه به خیر و صلاح کل شرکت اتخاذ کند. اما فروشندگان به معاملهی پیشرو توجه دارند و تمرکزشان کاملاً روی عقد قرارداد پیشرویشان است؛ و اگرچه کارآفرینان در بعضی مجامع، اعتبار بالایی ندارند؛ اما وضعیتشان به بدی فروشندگان و بازاریابان نیست.
اما تمام کارآفرینان در واقع فروشنده هستند. فروش، در بسیاری از جنبههای مهم کارآفرینی نقشی اساسی ایفا میکند و کارآفرینان باید این لقب را بپذیرند. در ادامه، سه مزیت تفکر مانند فروشندگان بیان شده است.
Aboli
emarkZemo
Stymndumn
emarkZemo
Aboli
روبیکامفالوشه abolw_xz